بارانگاه

ساخت وبلاگ
صدای آب می آید از فواره های حوض و آرامش مهتابی در ظهر گرم اهوازی، در خنکای نسیم، مانند قطره های فواره که به حوض خیال میریزند.... خیال است و خیال هر آنچه این ظهر پاییزی را چوون ظهر های خواب آور بهار پر از خاطرات خوب کرده است. خواب آمد میان چشمانم ظهر و آبی گرم پاییزی خستگی را به حوض و آبش داد آب شفاف و سرد کاریزی هر صدای حضور فواره روی سطح هزار لرزش آب حس باران و تازگی داده می برد تا مرا به گوشه ی خواب قطره ها در حیاط سرگرمند گوشه ی نم گرفته ی کاشی چهره ی ابرها کمی پیداست توی حوض سپید نقاشی گوشه ی پنجره دوباره حالت خواب یک نفر شعر مولوی می خواند گوشه ای دور از خیالم بود هر صدایی که مثل من می ماند ته صدایی که ریز می بارید خستگی،خواب، مثل ته لیوان ذره آبی به پای گلدان ها ته صدایی هنوز در ایوان حال من را چه خوب میدانی حوض آبی میان آب و هوا باز روی خیال می ریزی مثل باران سر به زیر خدا گوشه ی حوض ماه حیاط کودکان گرم بازی آرام خنده ها با صدای ریزش آب یک نفر می دهد به آبراهه سلام قطره ها توی راه فواره بازی چرخ تا فلک کردند بردشان سمت آسمان کمرنگ و بعد سمت حمام خود رفتند آب بازی کودکا بارانگاه...
ما را در سایت بارانگاه دنبال می کنید

برچسب : صدای اب می اید,صدای آب می آید مگر,صدای آب می آید مگر در نهر تنهایی, نویسنده : 9my-philosophy4 بازدید : 173 تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت: 0:55

ابیات منتخب شعر "صدای آب می آید.."

بارانگاه...
ما را در سایت بارانگاه دنبال می کنید

برچسب : حوض نقاشی iranproud,حوض نقاشی youtube,حوض نقاشی, نویسنده : 9my-philosophy4 بازدید : 168 تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت: 0:54

با سلام خدمت عزیزان بازدید کننده ی بارانگاه کانال تلگرام بارانگاه با ادرس زیر همراه شما خواهد بود. https://telegram.me/barangah لحظه هایی به آرامش باران داشته باشید. بارانگاه...
ما را در سایت بارانگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9my-philosophy4 بازدید : 152 تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت: 0:54

منتظر مانده بود اما ... (شعر سرد/ دریچه) عاشقانه نگاه میکرد و سرد و آرام، بی صدا رفتم توی چشمش هزار قطره ی اشک من ندیدم و بی هوا رفتم پشت سر باز هم نگاهم کرد گریه میکرد و گفت: ....تنها رفت در دلش گفت که: "چقدر تنهاس.." "شاید اومد دوباره ،اما... رفت" رفتم از حس گرم آغوشش رفتم اما چقدر غصه نوشت رفتم اما برای من میکاشت توی قلبش هزار کاج بهشت ناامید از نگاه بارانیش پی هر آب راهه ای رفتم فکر سرسبز در سرم اما توی دستان واحه ای رفتم بعد او هر کسی دیدم مثل او بود با تن گلبرگ هر که امد کنار قلبم بعد او بود وارث هر مرگ من قلمرو زدم به قلب کویر فتح هر کوه ماسه ای کردم من غنی از هزار کوه کویر گنگ ها را شناسه میکردم او پس از من هزار روز سپید گریه میکرد و باز گل میکاشت او به یادم هزار شاخه کشید او به یادم امید بر میداشت من کجای سقوط خود بودم؟ بی صدا، حاکم سکوت کویر یک نفر خالی از هزاران ابر یک نفر گیر خشک سالی پیر حس اغوش سردرنگ کویر شاه قندیل های سردم کر من پی خنده اما او وارث سال های دردم کرد سال ها گذشت و من هر روز دلخوش ماسه ها و خاک کویر شعر میگفتم از تن هیچی یک صدا میشدم شبیه نفیر ی بارانگاه...
ما را در سایت بارانگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9my-philosophy4 بازدید : 144 تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت: 0:54